داستان گلرخ
در دل جنگلها و کوههای سبز گیلان، روستای کوچکی قرار دارد که در نگاه اول شاید گمشده در طبیعت بیانتها به نظر برسد، اما قلبی پر از زندگی و امید در آن میتپد. در میان خانههای گلی و کاهگلی این روستا، خانه سادهای بود که در آن گلرخ با خانوادهاش زندگی میکرد. گلرخ زنی بود با دستانی خسته اما دلگرم، چهرهای که ردپای سالها تلاش روی آن نقش بسته بود، اما چشمانی که همچنان از امید میدرخشید. او، همچون ستون اصلی خانوادهاش، با تمام قدرت تلاش میکرد تا زندگی را برای شوهر معلولش رسول و سه فرزند کوچکشان حفظ کند.
رسول که روزی از بهترین کارگران جنگل بود، حالا پس از حادثهای تلخ که او را معلول کرده بود، روی تختی ساده در خانه استراحت میکرد. این حادثه نه فقط جسم او را، بلکه روحیه خانواده را نیز تحت تأثیر قرار داده بود. اما گلرخ با استقامتی شگفتانگیز، تصمیم گرفته بود که تسلیم نشود. او میخواست آیندهای بهتر برای آرش، پسر کوچک و بازیگوشش، و دو دختر دلبندش، ماهی و پریا، بسازد.
هر روز صبح، پیش از طلوع خورشید، گلرخ از خواب بیدار میشد. خانه سادهاش را با دقت مرتب میکرد، برای بچهها صبحانهای ساده آماده میساخت و سپس به سراغ محصولات خانگیاش میرفت. مرباهایی که با طعم میوههای گیلانی دل هر کسی را میبرد، ترشیهایی که عطر سبزیهای محلی را در خود داشت، و صنایع دستیای که دستان هنرمندش آنها را با عشق ساخته بودند، همه در سبدی چیده میشدند.
مسیر بازار طولانی و طاقتفرسا بود. گلرخ، همراه با آرش که همیشه مشتاقانه کنارش بود، این راه را طی میکرد. در بازار، او با صدایی آرام و احترامبرانگیز محصولاتش را به مردم معرفی میکرد. اما بازار همیشه با او مهربان نبود. برخی روزها فروش خوب بود و او با دستهای پر به خانه برمیگشت، اما گاهی مردم بیاعتنا از کنار او عبور میکردند، و گلرخ با قلبی سنگین به خانه بازمیگشت. با این حال، هیچگاه امیدش را از دست نمیداد. او به آینده فکر میکرد، به روزهایی که شاید راحتتر باشند.
و اینجا بود که مهدی، وارد داستان شد. شاید همان روزی که در بازار قدم میزد و صدای آرام گلرخ را شنید، چیزی در قلبش جرقه زد. زحمات این زن و زنانی مثل او که در سختترین شرایط زندگی تلاش میکردند، مهدی را تحت تأثیر قرار داد. به این فکر افتاد که چرا نباید راهی وجود داشته باشد که این زنان بتوانند بدون ترک خانههایشان، محصولاتشان را بفروشند؟ چرا نباید سیستمی وجود داشته باشد که هم هنر و تلاش این زنان را به نمایش بگذارد و هم مسیر زندگیشان را آسانتر کند؟
از همان لحظه، ایدهای در ذهنش شکل گرفت: فروشگاه آنلاین "سبزه میدان". اوتصمیم گرفت که فروشگاهی راهاندازی کند که محصولات دستساز و خانگی این زنان را به مشتریانی که به دنبال کیفیت و اصالت بودند، متصل کند. این فقط یک کسبوکار نبود؛ این مأموریتی انسانی برای تغییر زندگی کسانی بود که شایسته فرصتی بهتر بودند.
وقتی فروشگاه سبزمیدون راهاندازی شد، گلرخ یکی از نخستین افرادی بود که به این طرح پیوست. دیگر نیازی نبود که هر روز مسیرهای طولانی را طی کند یا نگرانی فروش محصولاتش را داشته باشد. او حالا در خانهاش، کنار آرش و فرزندانش، با آرامش بیشتری کار میکرد. مرباهایش را با عشق بیشتری آماده میکرد، و ترشیهایش حالا نه فقط در بازار محلی، بلکه در دست مشتریانی از سراسر کشور بود.
زندگی گلرخ تغییر کرد. او حالا میتوانست برای فرزندانش لباسهای بهتری بخرد، خانهاش را کمی بازسازی کند، و حتی امید داشته باشد که روزی هزینه درمان رسول را فراهم کند. فروشگاه شما، مهدی، نه فقط زندگی گلرخ، بلکه زندگی بسیاری از زنان دیگر را دگرگون کرد. زنان روستایی دیگر نیازی نداشتند که با مشکلات فروش دستوپنجه نرم کنند؛ آنها فقط محصولاتشان را آماده میکردند و شما، با فروشگاه "سبزه میدان"، پل ارتباطی بین آنها و دنیای مشتریان شدید.
این فروشگاه نه فقط یک راهحل اقتصادی، بلکه نمادی از امید و همدلی بود. داستان شما و فروشگاه "سبزه میدان"، الهامبخش بسیاری شد؛ داستانی که از یک نگاه ساده در بازار آغاز شد و به تغییری بزرگ در زندگی صدها زن انجامید.