داستان نازلی
البته! این یک داستان کوتاه با الهام از فرهنگ و آداب و رسوم زیبای گیلان و مازندران است:
"مهماننوازی در باران شمال"
در دهکدهای کوچک در قلب جنگلهای سبز گیلان، جایی که باران همیشه میبارید و بوی خاک نمزده با صدای بلبلان آمیخته بود، خانهای کوچک اما گرم و صمیمی قرار داشت. این خانه به خانوادهای تعلق داشت که سالها با دستهای پرمهر خود برنج میکاشتند و در مراسمهای محلی، غذای معروف «میرزاقاسمی» و «باقالاقاتوق» را برای مهمانان آماده میکردند.
یک روز، دخترک جوانی به نام نازلی، که تازه از شهر برگشته بود، تصمیم گرفت مراسم سنتی شبچرهای را برای اهالی دهکده برگزار کند. شبچره در گیلان و مازندران زمانی است که خانوادهها دور هم جمع میشوند، شمعی روشن میکنند و در دل شبهای مهآلود، قصههای قدیمی تعریف میکنند.
نازلی به مادرش گفت: «میخواهم امشب همه را مهمان کنیم و قصههای قدیمی پدربزرگ را دوباره زنده کنیم.» مادرش با لبخند گفت: «باید همسایهها را خبر کنیم و آمادهسازی کنیم؛ از برنج کتهای گرفته تا ترشیهای محلی، همه چیز باید بیعیب و نقص باشد.»
آن شب، خانه نازلی پر از نور و شادی شد. چراغهای نفتی فضای خانه را روشن کرده بودند و صدای ساز محلی و دوتار در فضای خانه پیچیده بود. اهالی دهکده با لباسهای محلی گیلانی و مازندرانی خود دور هم جمع شدند. پدربزرگ، با آن صدای گرم و دلنشینش، قصهای از "عمونوروز" تعریف کرد که سالها پیش در شبی مثل این مهمانشان شده بود.
مراسم با چای داغ و گل گاوزبان تمام شد و هرکس با دل خوش و لبخندی بر لب به خانههای خود بازگشت. آن شب، نهتنها یادآور مهماننوازی گیلانیها بود، بلکه نشان داد که چگونه آداب و رسوم محلی، دلهای مردم را به هم نزدیکتر میکند.