زندگی لیلا
نسیم خنکِ صبحگاهی، بوی پیاز داغ و سبزیهای معطر رو با خودش میآورد. زنی با چهرهای آفتابسوخته اما مصمم، بساطش رو کنار خیابان پهن میکرد. چهار تا بچهی کوچیک، دورش جمع شده بودند؛ دو تا دختر با چشمهای درخشان و دو تا پسر شیطون و بازیگوش.
لیلا، زنی از اهالی شمال، با دستهایی پینه بسته، سالها بود که با همین سبزیهای خوردشده و پیازهای سرخشده، زندگی خودش و بچههاش رو میچرخوند. شوهرش، مردی معتاد که سالها سایهی سنگینش روی زندگیشون افتاده بود، حالا دیگر نبود. لیلا، مثل یه مرد، تنها و بیهیچ کمکی، از پسِ چهار بچه برآمده بود. غیرت و پشتکارش مثالزدنی بود.
هر روز صبح، لیلا با شور و شوقی وصفناپذیر، از خواب بیدار میشد و به کارش میرسید. بوی تند پیاز و سبزی، نمادی از تلاش بیوقفه و جانکاهی بود که برای زنده نگه داشتن خانوادهاش انجام میداد. هرچند این کار، شأن و منزلتش رو پایین میآورد، ولی لیلا با افتخار و سربلندی، مبارزه میکرد.
امروز، اما روز متفاوتی بود. لیلا با لبخندی آرام، بساطش را جمع میکرد. او دیگر نیازی نداشت که کنار خیابان بساط کند. سبزه میدون، با حمایت و توجهش به زنانی مثل لیلا، محصولاتش را در فروشگاه خود به فروش میرساند. سبزه میدون، به لیلا و زنانی مثل او کمک کرده بود که با عزت و احترام، زندگیشان را بسازند و به جای فروش کنار خیابان، در مکانی امن و با آبرو به کسب روزی حلال بپردازند. لیلا، با نگاهی مملو از امید و سپاسگزاری، به آیندهی روشن خود و فرزندانش فکر میکرد؛ آیندهای که با کمک سبزه میدون، روشنتر از همیشه بود.